به جز حضور توهيچ چيزِ اين جهانِ بيكرانه راجدي نگرفته ام حتي عشق را

Single Alone Aloneboy

سالها میگذرد

از شب تلخ وداع

از همان شب كه تو رفتی

و به چشمان پر از حسرت من

خندیدی

تو نمیدانستی

تو نمی فهمیدی

كه چه رنجی دارد

با دل سوخته ای سر كردن

رفتی و از دل من

روشنایی ها رفت

لیك بعد از ان شب

هر شبم را شمعی

روشنی می بخشید

بر غمم می افزود

جای خالی تو را میدیدم

می كشیدم آهی

از سر حسرت و می خندیدم

به وفای دل تو

و به خوش باوری

این دل بیچاره خود

ناگهان یاد تو می افتادم

باز می لرزیدم

گریه سر می دادم

خواب می دیدم من

كه تو بر میگردی

تا سر انجام شبی سرد و بلند

اشك چشمان سیاهم خشكید

آتش عشق تو

خا كستر شد

یاد تو در دل من

پرپر شد

اندكی بعد گذشت

اینك این من...تنها...

دستهایم سرد است

قدرتم نیست دگر...

تا كه شعری گویم

گر چه تنها هستم

نه به دنبال توام

نه تو را می جویم

حال می فهمم من...

چه عبث بود آن خواب

كاش می دانستم

عشق تو می گذرد

تو چه آسان گفتی

دوستت دارم را

و چه آسان رفتی...

كاش می فهمیدی

وسعت حرفت را

آه...افسوس چه سود

قصه ای بود و نبود...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ تاريخ دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 23:39 نويسنده Alone |